«آدریان دوریا» که متهم به قتل معشوقه ی خود(راکِل) میباشد خود را بیگناه، و قربانی یک توطئه میداند و در همین راستا، وکیل بسیار کارکشته ای به نام «ویرجینیا گودمن» قرار است به او کمک کند. این وکیل تا به آن روز در هیچ پرونده ای بازنده نبوده و از «آدریان» میخواهد تا با تعریف کردن تمامی جزئیات ماجرا، به او و در واقع به خودش کمک کند چراکه از طریق دوستان خود در دادگاه، مطلع شده است که برای این پرونده یک شاهد جدید پیدا شده که می تواند روند آن را تغییر دهد.
داستان های معمایی و پیچیده از گذشته تا به امروز، مخاطبهای خاص خود را داشته اند و معمولاً بزرگترین چالشی که برای مخاطب ایجاد میکنند، چیدن پازل های مختلف در کنار هم و پی بردن به داستان اصلی میباشد. نحوهی پایانبندی این نوع داستان ها از اهمیت بسیاری برخوردار است چرا که جمع بندی نهایی، بسیاری از ناگفته ها و نادیده ها را میتواند بیان کرده و با ایجاد شوک، تصویری به یاد ماندنی در ذهن مخاطب ثبت کند. بعضی از فیلم ها در پایان، به داستان اصلی اشاره ی مستقیم نمیکنند(به معمای مطرح شده، جواب مستقیمی نمی دهند) و این خود مخاطب است که با تجزیه و تحلیل دیده ها و شنیده ها، به جمعبندی نهایی می رسد. اما اکثر فیلم ها، به طور واضح و کامل، در پایانبندی خود، داستان اصلی را فاش کرده و به یک نتیجهگیری کلی می رسند که این فیلم نیز از همین دسته ی دوم می باشد.
«آدریان دوریا» مردی متاهل است که اخیراً به دلیل فعالیت های اقتصادی خود، به عنوان کارآفرین سال، انتخاب شده است. او که پس از به قتل رسیدن «راکِل» با همسر خود نیز به مشکل برخورده، در شرایط بحرانی به سر می برد چراکه وجهه ی خانوادگی خود را از دست داده و آیندهی شغلی خود را نیز در خطر می بیند. او فقط به وکیل خود یعنی «فلیکس» اعتماد دارد و دربارهی هر موضوعی با او مشورت میکند چرا که تا به امروز در بسیاری از موارد، او را از مخمصه رهانیده و وفاداری خود را با عملکردی که داشته، ثابت کرده است. اما «فلیکس» در مسافرتی که مربوط به همین موضوع می باشد، خارج از شهر بوده و از دوست خود «ویرجینیا گودمن» خواسته تا کارهای پرونده را پیگیری کند. با اینکه «فلیکس» به «گودمن» کاملاً اعتماد دارد ولی این اعتماد از طرف «آدریان» وجود ندارد و همین مساله، اولین چالشی است که فیلم به آن می پردازد.
مهمترین نقطهی قوت این فیلم، شیوهی روایتی انتخاب شده برای آن است و همین موضوع باعث میشود داستان فیلم تا پایان، جذابیت خود را حفظ کرده و برای بسیاری از لحظات داستانی، توجیه کافی را داشته باشد. البته این اولین بار نیست که شاهد چنین شیوه ی روایتی هستیم و در سال های دور و در فیلم بهیادماندنی راشومون(Rashomon) به نویسندگی و کارگردانی آکیرا کوروساوا(Akira Kurosawa) این نوع روایت را تجربه کردهایم. به چالش کشیدن ذهن مخاطب در تشخیص واقعیت و به دنبال آن، ایجاد حس مشترک بین کاراکتر های فیلم و مخاطب، حاصل این نوع روایت است که در این فیلم به خوبی از آن استفاده شده است. اما فیلم در این زمینه با دو نوع مخاطب روبروست. مخاطب اول، داستان را دنبال میکند و در پایان فیلم با یک شوک بزرگ روبرو می شود و با پی بردن به واقعیت، احساس لذت و رضایتمندی به او دست می دهد. مخاطب دوم به طور دقیق و موشکافانه جلو می رود و امکانپذیر بودن و باورپذیری اتفاقات مختلف را مورد بررسی قرار می دهد. اگر شما از جنس مخاطب دوم هستید باید اعلام کنم که راه سختی در پیش دارید و یکی از بزرگترین چالشهای فکری را در بین فیلمهای معمایی که تا به امروز دیدهاید، تجربه خواهید کرد. از همان ابتدای فیلم و همزمان با به حرکت درآمدن عقربهی کرنومتر، بازی با ذهن شما نیز شروع میشود و با جلو رفتن داستان، این بازی شدیدتر شده و به نقطهای می رسد که راهی جز ادامهی آن را برای شما باقی نمی گذارد. در این فیلم، هیچ تفاوتی بین شما و کاراکترهای فیلم، وجود ندارد! اما علت آن چیست؟ در مواجهه شما با داستان فیلم، معماها و قسمتهای مجهول بسیاری در ذهنتان بهوجود میآیند. در طرف دیگر، برای هر کدام از شخصیتهای فیلم نیز، ندانستههای بسیاری وجود دارد که همین موضوع باعث تشابه بین آنها و شما میشود و به دنبال آن خودتان را به صورت کامل در درون فیلم، حس میکنید.
عامل مهم دیگری نیز وجود دارد که باعث تشدید حس همزادپنداری مخاطب با داستان میشود و آن هم نحوهی کارگردانی فیلم است. کارگردان فیلم اُریول پائولو(Oriol Paulo) با رعایت فاصلهگذاری متناسب بین صحنههای حساس و کلیدی داستان، باعث میشود که شما به پردازش اطلاعات دریافتی از صحنههای مختلف فیلم، بپردازید و به دنبال آن، به یک جمعبندی برسید. اما فیلم در همان لحظه، صحنهای را به شما نشان میدهد که یا در راستای نتیجهگیری شماست و یا اینکه کاملاً متضاد با آن چیزی هست که به آن فکر میکردید. برای مثال در یکی از صحنههای فیلم، پنجرهای باز شده و از پشت، بسته میشود ولی به دلیل عدم دسترسی به محل دستگیرهی آن از بیرون، قفل نمیشود. با دیدن این صحنه، به این فکر میکنید که این اتفاق با توضیحی که دربارهی تحقیق پلیس داده شده است، مطابقت ندارد و به ازای هر ثانیهای که از لحظهی وقوع آن میگذرد، این فکر، قوت بیشتری میگیرد تا اینکه به یقین میرسید، غافل از آنکه همان لحظه، پنجره توسط یک نفر قفل میشود و رشتههای شما را پنبه میکند. علاوه بر این، شهامت کارگردان در به تصویر کشیدن حقایق را نیز باید ستود چرا که به هیچ عنوان سعی نکرده با نمایش ندادن صحنه های کلیدی و مهم، مخاطب را از رسیدن به جواب، منحرف کند بلکه از ابتدای فیلم، با تاکیدگذاری روی اِلمانهای موجود در تصویر، سعی دارد سرنخی به مخاطب بدهد اما پی بردن به آنها بستگی به دقت و تیزبینی شما دارد.
تیم بازیگری این فیلم، نمرهی قابل قبولی میگیرد و در بین آن ها بازیگر نقش اول زن یعنی آنا وَگنر(Ana Wagener) یک سر و گردن بالاتر از بقیه میباشد. نکتهای که در اینجا باید به آن اشاره کنم هدایت بازیگران فیلم است که با دقت بالایی صورت گرفته است و کاملاً متناسب با حس درونی صحنههای مختلف و متفاوت فیلم بوده و در یک سوم انتهایی فیلم، به اوج میرسد. فیلمبرداری نیز بسیار خوب بوده و با انتخاب زوایای مختلف، به بهترین شکل به پیشبرد خط داستانی کمک میکند. یکی از زیباترین صحنههای فیلم، لحظهی پرتاب شدن فندک به سمت آب و تلفیق آن با ورود اتومبیل به تالاب میباشد که نمونه ای از تدوین خوب و پویای فیلم میباشد. تنها ایراد فیلم به نظر من، نحوهی به وقوع پیوستن پایان فیلم و برملا شدن داستان اصلی آن است که بهتر بود، نوع حرکتها و زاویه دید، طوری انتخاب میشد که فقط مخاطب، شاهد آن میبود. اگر شما از مخاطبهای دقیق و حساس فیلمهای معمایی هستید، پس از پایان فیلم، شروع به مرور سکانسهای مختلف آن خواهید کرد تا از صحت تعدادی از اتفاقات، یقین حاصل کنید. توصیه من به شما این است که دو بار به تماشای فیلم مهمان نامرئی(The Invisible Guest) بپردازید تا علاوه بر اطمینان از منطق روایی داستان، به دقتی که صرف چینش صحنههای مختلف و عکسالعمل کاراکترها شده است، پی ببرید.